پیش از آنکه بدانم کیست که

این چنین به درون من می نگرد

تنها خود را دیده بودم

اما اکنون که می دانم کیست !

دیگر خود را نمی بینم

 

 کودکی های سبز که تمام شد

باد بادبادکم را برد تااوج آبی ها

ملعبه ای نیست جز تقلید زندگی

و پیوستن به سیاهی روز ، هر روز مثل دیروز

دیروز مثل فردا

افسوس از این آسمان ابری که با خورشید سر به ستیز است.

 

 

باید از چاله روزمرگی بیرون اومد ولی نه برای افتادن تو چاه چیزای دیگه

  مردی بدون خاطره

  یک زن بدون عشق

  کودکی مرده می رود از یادها

  پیرمردی زنده می ماند بعد از مرگ هزار سار پیر

  من با خاطره ها گره می خورم

  و خورشید طلوع می کند .