داشتم توی خونم مثل بچه آدم زندگیمو میکردم
زیر آسمونی که فقط چندتا ابر کوچولوی تپل مپل داشت
با خودم گفتم اوناهم توی آسمون زندگی میکنن دیگه به من چیکار دارن
خلاصه روزگار ما میگذشت
آروم بود ولی خوب بود یعنی اینجوری دوست داشتم
البته این قصه تا وقتی بود که سر و کله تو توی زندگیم پیدا نشده بود
مثل یه پرستوی مهاجر که به نهایت زیبایی پرواز می کرد
و پروازش به آزادی قطره های سرد بارون بود
اومدو فقط یه چیز باخودش برد چیزی که خودت خوب میدونی چیه
چه می دونم شاید هم من پیشت جا گذاشتم
هر روزم با تو میگذشت نبودی روزم شب نمی شد و شبم روز
ابرای کوچولو حالا شدن مثل کاغذای خط خطی و سیاه من
دست گذاشتن توی دست باد میخندن به همه غصه هام
حالا من توی طوفان زندگی میکنم.