باران خواهم شد

وقتی ابرهای چشمانم طاقت نیاورند

 

آب راه زندگی که رو به تنگی و صحرا برود خدا را نزدیک تر احساس می کنیم.

I live in the strom

داشتم توی خونم مثل بچه آدم زندگیمو میکردم


زیر آسمونی که فقط چندتا ابر کوچولوی تپل مپل داشت


با خودم گفتم اوناهم توی آسمون زندگی میکنن دیگه به من چیکار دارن


خلاصه روزگار ما میگذشت


آروم بود ولی خوب بود یعنی اینجوری دوست داشتم


البته این قصه تا وقتی بود که سر و کله تو توی زندگیم پیدا نشده بود


مثل یه پرستوی مهاجر که به نهایت زیبایی پرواز می کرد


و پروازش به آزادی قطره های سرد بارون بود


اومدو فقط یه چیز باخودش برد چیزی که خودت خوب میدونی چیه


چه می دونم شاید هم من پیشت جا گذاشتم


هر روزم با تو میگذشت نبودی روزم شب نمی شد و شبم روز


ابرای کوچولو حالا شدن مثل کاغذای خط خطی و سیاه من


دست گذاشتن توی دست باد میخندن به همه غصه هام


حالا من توی طوفان زندگی میکنم.