رفتنت را که دیدم ...
آرام در خویش بی که صدایی تراوش کند از
لبانم در خویشتن خویش شکستم
و چرخها که به حرکت سکون ناپذیر در آمده بودند
به زمان سوگند خوردند
ثانیه ها به آتش نشستند و زمان به تابوت خاک سپرده شد
و من با صدایی که آرام از دیدگانم تراوش می کرد
در خویشتن خویش شکستم

ابرها را فرمان باران ده تو را به خویشتنت قسم...

در پشت چشمان معصومت رازی نهفته است
که من در هزار تویش افسون گشته ام ...