این روزا هر چی میخوام بنویسم ، ابر میاد وسطش

نمی دونم چرا شا ید چون دلم لک زده واسه بارون

از تویه کیفم سطل آشغال حرفا مو ( دفتر چمو میگم ) در میارم

یادم میاد شمار تلفن رو تویه یه برگه کوچیک نوشتم گذاشتم لاش

از لای دفتر چه چند تا حرف و کلمه می ریزه بیرون با پاکن می افتم دنبالشون

تیز فرار می کنن ، فا یده نداره با دستم می گیرمشون ،

 تو یه دستم می شن زندگی تو اون یکی میشن مرگ

حرفا یی که باقی موندن جمع می شن ...

شماره تلفنت از لای دفتر جه زده بیرون

حرفا رو نگاه می کنم ،

حرفا نوشتن عشق

باران خواهم شد

وقتی ابرهای چشمانم طاقت نیاورند

 

آب راه زندگی که رو به تنگی و صحرا برود خدا را نزدیک تر احساس می کنیم.