مردی بدون خاطره

  یک زن بدون عشق

  کودکی مرده می رود از یادها

  پیرمردی زنده می ماند بعد از مرگ هزار سار پیر

  من با خاطره ها گره می خورم

  و خورشید طلوع می کند .

 

رفتنت را که دیدم ...
آرام در خویش بی که صدایی تراوش کند از
لبانم در خویشتن خویش شکستم
و چرخها که به حرکت سکون ناپذیر در آمده بودند
به زمان سوگند خوردند
ثانیه ها به آتش نشستند و زمان به تابوت خاک سپرده شد
و من با صدایی که آرام از دیدگانم تراوش می کرد
در خویشتن خویش شکستم

ابرها را فرمان باران ده تو را به خویشتنت قسم...